خاطرات درخت پیر و جنگلبان مهربان"
پس بیایید نگذاریم بمیرد جنگل، که جهان خواهد مرد.......
نگاه سبزش رابه آسمان پر ستاره دوخته بود، از ته دل آهی کشید
چقدر اینجا برایش سوت و کور شده بود، دلش می خواست فریاد بزند، اما بغض راه گلویش را گرفته بود. به یاد گذشته افتاد، یاد روزهایی که اینجا دور و برش پر بود از صدای خنده ی کودکانه ی بچه ها که پشتش پنهان می شدند و گرگم به هوا بازی می کردند، یاد روزهایی که سنجاب های جنگل از سر و کولش بالا می رفتند، یاد عیدهایی که برایش خاطره شده بود.....
قطره اشکی از گونه اش چکید و از روی لباس قهوه ای کهنه اش فرو ریخت.
چیزی شده، ای درخت دانای با تجربه؟
سرش را به طرف صدا چرخاند، کوکو بود همان دارکوب مهربان که همیشه دنبال خانه ای محقر و قدیمی در دل درختان جنگل بود.
سلام درخت دانا میتوانم مهمان خانه ات شوم!؟
درخت پیر لبخندی زد و گفت:
هنوز آنقدر بی رحم نشده ام که در این هوای سرد دوست مهربانم شب سرد زمستانی را در سرما بگذراند...
***********
درخت پیر خمیازه ای کشید ، دستهایش را تکان داد، سرش را بلند کرد و گفت:
کوکو بیدار شو ،چه صبح زیبا و قشنگی است، خورشید خانم آمده و با نور طلایی اش یخ های زمستانی را آب می کند.
انگار خیال بیدار شدن ندارد، این حرفها را درخت آهسته با خود گفت و دوباره چشمهایش را بست و بخواب فرو رفت. چند لحظه ای نگذشته بود ناگهان دارکوب نفس نفس زنان از راه رسید.
برخیز درخت پیر، جنگل دارد از دست میرود، درخت چشم هایش را با وحشت باز کرد و پرسید ؟! چه شده است که اینچنین پریشانی کوکو؟!
دارکوب: دو نفر تبربدست آمده اند می خواهند درختهای جنگل را قطع کنند....!
درخت دانا لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت : برو به جنگلبان خبر بده تا دیر نشده
کوکو با عجله خودش را به جنگلبان مهربان رساند و ماجرا را برایش تعریف کرد
جنگلبان پشت سر دارکوب براه افتاد ، وقتی نزدیک جنگل زیبا رسیدند تبر بدستان بی رحم چشم شان به جنگلبان افتاد و پا به فرار گذاشتند......
دارکوب از سر تاسف سری تکان داد و گفت: این انسانها چگونه می توانند بدون نفس های پاک درختان با این همه دود غلیظ و آلوده ماشین ها و کارخانه ها زندگی کنند.........!!!!؟؟؟؟؟؟؟
پس بیایید نگذاریم بمیرد جنگل، که جهان خواهد مرد.......
ارسال به دوست
نام : | |
ايميل : | |
*نظرات : | |
متن تصویر را وارد کنید: | |